الهه ی الهام
انجمن ادبی
فصل تابستان است و تنور دلم از آتش یادت روشن کاش اینجا بودی! این خیال خام را می سپارم به تنور تا که از بوسه ی هر شعله ی تنهایی من بپزد خوب و برشته شود و ترد شود سفره ی خاطره را می گشایم پس از آن در یک سو جرعه ای چای و یکی حبّه ی قند که تداعی گر لبخند تو است منتظر می مانم تا بیاید آن دم که مؤذّن خبر آمدنت را بسراید مسرور ومن افطار کنم روزه ی دیدارت را فصل تابستان است و تو ای همزادم کاش اینجا بودی...!
-«سرد شد، از دهان افتاد،نوش کنید» -«علاقه ای به چای ندارم، شما -«به خاطرتان شعری سروده ام که...» سکوت می کنی که بخوانم -«من از تو می خواهم که گوشواره ی شعر تکیده ام باشی» تو باز سکوت می کنی و نگاهم -«من از تو می خواهم رفیق راه افق های ندیده ام باشی» تو همچنان سکوت می کنی و نگاهم و من پی یک مشت واژگان جادوگر: -«بیا الهه ی الهام شعرهایم باش» بلند می شوی و استکان چای می ریزد سکوت را می شکنی: -«چه حرف های عجیب و غریبی چه مرد سرد بی هیجانی!» به باد چادر تو شمع روی میز می میرد! حسن سلمانی 5/2/78 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|